
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
۱
چرا ز اندیشهای بیچاره گشتی؟
فرورفتی به خود غمخواره گشتی؟
۲
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتی؟
۳
ز دارالملک عشقم رخت بردی
در این غربت چنین آواره گشتی
۴
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسرده تخته گهواره گشتی
۵
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی خاره گشتی
۶
توی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
۷
از آن خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی
۸
در آن خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن اماره گشتی
۹
خمش کن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی
تصاویر و صوت


نظرات
ساعد
هادی
فاطمه زندی
عبدالعزیز میرخزیمه