
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
۱
چنین باشد چنین گوید منادی
که بیرنجی نبینی هیچ شادی
۲
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز
تأمل کن از آن روزی که زادی
۳
چه خون از چشم و دلها برگشادهست
که تا تو چشم در عالم گشادی
۴
خداوندا اگر آهن بدیدی
ز اول آن کشاکش کش تو دادی
۵
ز بیم و ترس آهن آب گشتی
گدازیدی نپذرفتی جمادی
۶
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز اندک اندک مینهادی
۷
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر ای سلطان هادی
تصاویر و صوت


نظرات