مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۶۹۵

۱

متاز ای دل سوی دریای ناری

که می‌ترسم که تاب نار ناری

۲

وجودت از نی و دارد نوایی

ز نی هر دم نوایی نو برآری

۳

نیستانت ندارد تاب آتش

وگرچه تو ز نی شهری برآری

۴

میان شهر نی منشین بر آذر

که هر سو شعله اندر شعله داری

۵

اگر نی سوی آتش میل دارد

چو میل رزق سوی رزق خواری

۶

نیاز آتش است آن میل تنها

که آتش رزق می‌خواهد به زاری

۷

به هر چت نی بفرماید تو نی کن

خلاف نی بکن از شهریاری

۸

خلافش کردی و نی در کمین است

چو نی کم شد سر دیگر نخاری

۹

پدید آید تو را ناگه وجودی

نه نی دارد نه شکر آنچ داری

۱۰

یکی نوری لطیفی جان فزایی

در او می‌های گوناگون کاری

۱۱

گشایی پر و بالی کز حلاوت

نمایی لطف‌های لاله زاری

۱۲

میان این چنین نوری نماید

دگر خورشید و جان‌ها چون ذراری

۱۳

به نور او بسوزی پر خود را

ز شیرینی نورش گردی عاری

۱۴

ز ناله واشکافد قرص خورشید

که گل گل وادهد هم خار خاری

۱۵

زبان واماند زین پس از بیانش

زبان را کار نقش است و نگاری

۱۶

نگار و نقش چون گلبرگ باشد

گدازیده شود چون آب واری

۱۷

بر آن ساحل که‌ای‌ن گل‌ها گدازید

اگر خواهی تو مستی و خماری

۱۸

همی‌گو نام شمس الدین تبریز

کز او این کارها را برگزاری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1555
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 990

نظرات

user_image
هادی
۱۳۹۹/۰۹/۱۵ - ۰۷:۰۳:۰۳
مولانا چه میخواهد بگوید؟ عجب است که دل را از آتش عشق برحذر می دارد. یا من درست نمی فهمم!؟ این مرتبه ایست بعد از عشق؟