مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۶۹۶

۱

مرا در خنده می‌آرد بهاری

مرا سرگشته می‌دارد خماری

۲

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی

مرا بی‌یار گردانید یاری

۳

چو تاری گشتم از آواز چنگی

نوایش فاش و پیدا نیست تاری

۴

جهانی چون غباری او برانگیخت

که پنهان شد چو بادی در غباری

۵

حیاتی چون شرار آن شه برافروخت

که پنهان شد چو سوزی در شراری

۶

جمال گلستان آن کس برآراست

که پنهان شد چو گل در جان خاری

۷

دلم گوید که ساقی را تو می‌گو

که جانم مست آن باقی است باری

۸

دلم چون آینه خاموش گویاست

به دست بوالعجب آیینه داری

۹

کز او در آینه ساعت به ساعت

همی‌تابد عجب نقش و نگاری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1556
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 990

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۵/۲۰ - ۱۵:۴۶:۴۸
این غزل درشب شعر آواژه در انجمن گلبانگ در جنوب کالیفرنیا که با زمینه آیینه برگزار شد خوانده شد همچنین شعر آیینه سیلویا پلات به ترجمه مهرداد بهار در ادبیات و عرفان دیرینه و کهن ایران که قدمت چند هزار ساله دارد آیینه نمود دیدن است آسمان هم آیینه است دریا و جام شراب و دل و شعرهمگی آیینه اند همانگونه که دوست آیینه است
user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۰/۱۹ - ۱۹:۲۲:۴۲
شعری بسیار زیبا سهراب سپهری دارد بنام گل آیینه بسیار اسطوره‌ای و عرفانیشبنم مهتاب می بارد. دشت سرشار از بخار آبی گل‌های نیلوفر. می درخشد روی خاک آیینه‌ای بی‌طرح . مرز می لغزد ز روی دست‌. من کجا لغزیده‌ام در خواب ؟ مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه‌. برگ تصویری نمی افتد در این مرداب‌. او ، خدای دشت‌، می پیچد صدایش در بخار دره‌های دور: هستی‌ گذری است از ناپیدایی به پیدائی و انسان آئینه این پیدایش است زیرا این آینه باید مستی کند تا هر لحظه تصویری نو نشان دهد این کار از آینه دیگری ساخته نیست آینه ساز خود اصلا دیدنی نیست زیرا صورت معینی ندارد بلکه هنر این آینه است که ندیدنی را در خود جای می‌‌دهد