
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
۱
برون کن سر که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام بینشانی
۲
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش که بس خوش میکشانی
۳
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضهست و تو کانی
۴
سقطهای چو شکر باز میگوی
که تو از لعلها در میفشانی
۵
زهی آرامگاه جمله جانها
عجب افتاد حسن و مهربانی
۶
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنانتر از چنانی
۷
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
۸
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
۹
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
۱۰
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی نی لن ترانی
۱۱
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
تصاویر و صوت


نظرات