
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
۱
تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
۲
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
۳
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیدهای چراغ و روشنایی
۴
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی
۵
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
۶
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی
۷
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
۸
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد که آب آسیایی
۹
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
۱۰
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان بیابد کیمیایی
۱۱
به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
تصاویر و صوت


نظرات
بهرام نامدار علیآبادی