
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
۱
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
۲
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
۳
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
۴
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
۵
نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
۶
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
۷
به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی
۸
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوههایی
۹
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
۱۰
اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی
۱۱
خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی
تصاویر و صوت


نظرات
mohammad ghanbar