
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
۱
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری
۲
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگرچه شد تنم در عشق زاری
۳
کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری
۴
بگیر این عقل را بر دار او کش
تماشا کن از این پس گیر و داری
۵
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
۶
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
۷
مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری
۸
جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری
۹
خداوندی شمس الدین تبریز
کز او دارد خداوند افتخاری
تصاویر و صوت


نظرات