
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
۱
رخها بنگر تو زعفرانی
کز درد همیدهد نشانی
۲
شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی
۳
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حکم آسمانی
۴
بیم است فلک سیاه گردد
از آتش و ناله نهانی
۵
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی
۶
برخاست غریو جان ز هر سو
هان ای کس بیکسان تو دانی
۷
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
۸
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
۹
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
تصاویر و صوت


نظرات