
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
۱
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
۲
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
۳
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
۴
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهای زیرا که در غوغاستی
۵
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
۶
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
۷
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
۸
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
۹
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیک نی زانهاستی
تصاویر و صوت


نظرات