مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۷۷۷

۱

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

۲

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

۳

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی

۴

گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی

گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی

۵

خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن

در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی

۶

طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی

ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی

۷

شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست

با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی

۸

چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است

قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی

۹

گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای

کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1605
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1020

نظرات

user_image
نیلوفر
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۰۰:۱۰:۲۹
معنا و مفهوم شعر را هر چه گشتم نیافتم حتی هیچ جا یک اشاره نیز به آن نشده است اگه معنا و مفهوم بین اول شعر را بفرمائید سپاسگزار خواهم شد
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۱۲:۱۲:۲۲
نیلوفر جان میگوید :خوشا آن صبحی که جان با رهنمایی تو چاره مشکل را بیابد، چاره آن کسی بیابد که تو بیچارگی را روزی و قسمت او کنی، و اما مفهوم آن :در جای جای ادبیات ما شعرایی که حقیقتا فیلسوف بوده اند درباره این پدیده های متناقض نما سخن گفته اند :مثل فقری که در حقیقت ثروت است :اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دلکمترین ملک تو از ماه بود تا ماهیمرگی که در حقیقت زندگی و زندگی که در حقیقت مرگ مکرر است :آزمودم مرگ من در زندگیستچون رهی زین زندگی پایندگی استناکسی ای که در حقیقت کسی است:من کسی در ناکسی دریافتمپس کسی در ناکسی درباختمچالاکی که در افتادگیست:گندم از بالا به زیر خاک شد بعد از آن او خوشه و چالاک شدنادانی ای که اصل جوهر دانایی است:تا بدانجا رسید دانش منکه بدانم همی که نادانمپستی ای که در حقیقت بلندیست:بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شدعدم نمایی که در حقیقت اصل جوهر هستی است:ما عدم هاییم هستی ها نماتو وجود مطلقی فانی نمااینجا نیز شاعر می گوید :چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنیحال دیگر خود رابطه میان بیچارگی و چاره یابی را پیدا کنید دوست عزیز!
user_image
جلال الدین
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۱۵:۴۱:۱۰
کدام شاعر فیلسوف بوده ؟!!
user_image
روفیا
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۱۵:۵۶:۰۵
هر شاعری که درباره هستی، ماهیت، خرد، جهان و قوانین حاکم بر آن سخنی درخور اندیشیدن گفته است!
user_image
جلال الدین
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۱۶:۱۲:۱۲
شایسته و بایسته است که آنان را عارف بنامیم.فلسفی خود را ز اندیشه بکشتگو بدو کو راست سوی گنج پشت
user_image
سیدمحمد
۱۳۹۵/۰۴/۲۰ - ۱۷:۰۱:۵۶
گمان نمی کنم هر عارفی فیلسوف باشد و هر فیلسوفی عارف . فیلسوف از خرد و قوانین عقلی صحبت می کند ، ولی عارف از عشق ، در میان شعرا ، هم فیلسوف می بینیم و هم عارف .زنده باشید
user_image
جلال الدین
۱۳۹۵/۰۴/۲۳ - ۰۶:۲۹:۴۳
روفیا جاناگفت فرعونی اناالحق گشت پست/گفت منصوری اناالحق و برستکافر و مومن خدا گویند لیک/در میان هر دو فرقی هست نیکآن گدا گوید خدا از بهر نان/متقی گوید خدا از عین جان
user_image
علید
۱۳۹۹/۰۵/۱۶ - ۱۷:۳۲:۳۴
جمع ادبا و عرفا وفلسفا جمعآرام مینشینم در کنج‌ جمعتا که ببینم بشنوم مقصودشانکه ادب و شعر و معرفت بیاموزم ز جمعشانموفق باشید