
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
۱
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبهها را بشکنی
۲
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم میافکنی
۳
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
۴
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی
۵
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
۶
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
تصاویر و صوت


نظرات