مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۸۲۸

۱

خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری

جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

۲

قمری است رونموده پر نور برگشوده

دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

۳

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران

بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

۴

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد

چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

۵

به درون توست مصری که توی شکرستانش

چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

۶

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان

تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

۷

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی

بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

۸

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی

ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

۹

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله

همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

۱۰

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل

ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

۱۱

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت

مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1634
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1037
علی اسلامی مذهب :

نظرات

user_image
کامیار
۱۳۹۱/۰۶/۰۳ - ۰۷:۵۱:۲۰
در مصرع:خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گوییخردا، نه ظالمی تودرست تر است. به معنای ای خرد، آیا تو ظالم نیستی؟
user_image
بامداد
۱۳۹۵/۰۷/۱۴ - ۰۸:۱۹:۲۰
مصرع دوم از بیت سوم در بعضی نسخه ها بدین شکل است: بسپار جان شیرین چه کنی سپر نداری
user_image
بامداد
۱۳۹۵/۰۷/۱۴ - ۱۲:۲۷:۰۳
بیت آخر مصرع دوم هم به این شکل است: مگریز ای فضولی که ز حق مفر نداری
user_image
دانش
۱۳۹۷/۰۴/۰۳ - ۰۰:۵۲:۳۵
صورت رو ولش کنید.عجب شعری بود . لذت بردم .
user_image
نوید
۱۳۹۸/۰۳/۱۸ - ۱۵:۵۳:۲۳
این شعر من رو نجات داد...