
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
۱
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
۲
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
۳
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
۴
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
۵
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری
۶
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
۷
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
۸
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
۹
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
تصاویر و صوت


نظرات