مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۸۴۷

۱

دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری

سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری

۲

به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد

تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری

۳

تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید

تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری

۴

تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی

سخن پدر نگویی هوس پسر نداری

۵

به مثال آفتابی نروی مگر که تنها

به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری

۶

تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد

بپری ز راه روزن هله گیر در نداری

۷

و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در

چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری

۸

تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد

تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری

۹

چو فرشتگان گردون به تو تشنه‌اند و عاشق

رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری

۱۰

نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی

رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری

۱۱

تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا

ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری

۱۲

وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو

بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری

۱۳

بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو

بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1645
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1044

نظرات

user_image
همایون
۱۴۰۲/۱۲/۰۵ - ۱۳:۰۷:۲۵
از غزل  های دلانه که جلال دّین دل شناس به زیبایی با دل می گوید و از دل می گوید و به دل می گوید ما دارنده دل هستیم اما دل را نمی شناسیم سال ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد  آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد  این غزل به زیبایی از دل با ما میگوید، گویی کسی دارای باغی است اما خودش نمیداند  و بسیار بیشتر، دارای یک رهایی و بزرگی و آسایش و آرامشی است ولی آن را گم کرده است آتشی در دریایی که نه مرز و خاموشی دارد و نه خطر آتش سوزی و ویرانی، چه خوب است که ما در هر حالی هستیم از وجود دل بی خبر نباشیم