مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

۱

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی

حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی

۲

جان شیرین تو در قبضه و در دست من است

تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی

۳

گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت

پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی

۴

چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم

بستم و می‌کشمت چون ز رسن بگریزی

۵

بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند

جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی

۶

چون گرفتار منی حیله میندیش آن به

که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی

۷

تو که قاف نه‌ای گر چو که از جا بروی

تو زر صاف نه‌ای گر ز شکن بگریزی

۸

جان مردان همه از جان تو بیزار شوند

چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی

۹

تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش

وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی

۱۰

من تو را ماه گرفتم هله خورشید توی

در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی

۱۱

تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی

وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی

۱۲

نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است

خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1663
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1055

نظرات