
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
۱
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
۲
از برای علف دیو تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی
۳
سره مردا چه پشیمان شدهای گردن نه
که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
۴
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی
۵
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
۶
نیت روزه کنی توبره گوید کای خر
سر فروکن خر باتوبره ابلیسی
۷
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
۸
در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجره ابلیسی
۹
کفر و ایمان چه میخور چو سگان قی میکن
ز آنک تو مؤمنه و کافره ابلیسی
۱۰
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد
ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی
۱۱
گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایره ابلیسی
تصاویر و صوت


نظرات
علی حسنی