
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۸۸۰
۱
به حق و حرمت آنکه همگان را جانی
قدحی پر کن از آنکه صفتش میدانی
۲
همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
۳
آتش باده بزن در بُنهِ شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
۴
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو کبوتربچگان پرانی
۵
نکته میگویی در حلقه مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
۶
می جوشیده بر این سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
۷
چه شدم من؟ تو بگو هم که «چه دانم؟» شدهام
کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی؟
تصاویر و صوت


نظرات