مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۸۸۹

۱

ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی

چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی

۲

من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش

مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی

۳

پاسبان در تو ماه برین بام فلک

تو که در مقعد صدقی چو شه اندر وطنی

۴

ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم

تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی

۵

هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد

سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی

۶

کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی

جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تنی

۷

سجده کردند ملایک تن آدم را زود

پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی

۸

اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد

چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمنی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1669
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1059

نظرات

user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۰/۱۷ - ۰۳:۱۸:۴۶
دین، بینشی است که از ژرفای وجود انسان میجوشد و پدیدارمیشود و چهره می یابد. اینست که درهادخت نسک دیده میشود که انسان با "چشم خودش"، دین یا پری را که اصل زیبائی، و معشوقه و جفت خودش هست، می بیند. این چهره شدن ( اصل ، بخودی خودش ، شکل و صورت گرفتن) را مولوی، « آئینه شدن » مینامد. به عبارت مولوی، آنگاهست که "وجود ِ انسان، آئینه میشود". آئینه، از دیدگاه ما، چیزیست که فقط، بازمیتابد. چشم، آئینه ایست که اشیاء را باز می تابد. اندیشه های انسان، اعمال و گفتارهای انسان، بازتابنده چیزهائی هستند که در محیطش و در اجتماعش روی میدهد . گوهر ِانسان ، آئینه است ، چون فقط محیط و شرائط اجتماعی و اقتصادیش را در افکار و اقوال و اعمالش ، بازمی تابد . این گونه تصاویر ، ما را به کلی از مفهومی که مولوی و فرهنگ ایران از "آئینه شدن که همان دین شدن، همان چشم شدن، همان خردشدن" است، دور میسازد. انسان، برای مولوی و برای فرهنگ ایران، چنین گوهر « آئینه ای » ندارد. انسان، موجودِ بازتابنده و منعکس سازنده نیست، بلکه درهر اندیشه و گفته و کاری، اصالت خود را مینماید. تصویر مولوی و فرهنگ ایران از انسان، بکلی بر ضد تصویر مارکس و جامعه شناسان آمریکائی است، که انسان را به « آئینه بازتابنده اجتماع و اقتصاد و اخلاق و دین » میکاهند، و آنرا ، علمی هم میدانند . این اندیشه نزد مولوی ، ژرف نخستین سیمرغی را پیدا میکند، که جان را شیرابه روان میدانست که از پرتوهای نگاه چشم انسان، به هر چیزی در محیطش روان میشود و به آنها ، جان میدهد . مولوی در این راستا میگوید که روند زمانه ، تن است، و انسان ، جان تن ِ زمانه است . انسان ، میتواند به زمان ، جان نوین و تازه ببخشد . مـا ، جـان ِ زمـانـیـم . این اندیشه ، بکلی متضاد با اندیشه خیام ، و گذرابودن زمان ، در اسلام و الهیات زرتشتی است .