
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
۱
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
۲
سوی شیران حمله بردی همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
۳
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
۴
تو چگونه دارویی هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی
۵
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی
۶
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی چون ز جان بگریختی
۷
دستمزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
۸
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
۹
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی
۱۰
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید
چون تو از زخم زبان بگریختی
۱۱
رو خمش کن بینشانی خامشی است
پس چرا سوی نشان بگریختی
تصاویر و صوت


نظرات
سعید
همایون