
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
۱
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
۲
هر طرف از عشق تو پَر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو دی
۳
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شِکَّر زین هوس در جان نی
۴
سر بُریدی صد هزاران را به عشق
زهره نِی جان را که گوید های و هی
۵
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
۶
نیست از دانش بتر اشکنجهای
وای آنک ماند اندر نیک و بی
۷
آن زنانِ مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
۸
در شب معراج شاه از بیخودی
صدهزارانساله ره را کرده طی
۹
برشکن از بادههای بیخودان
تختهبندی ز استخوان و عرق و پی
۱۰
شمس تبریزی تو ما را محو کن
ز آنک تو چون آفتابی ما چو فِی
تصاویر و صوت


نظرات