
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
۱
آنچ در سینه نهان میداری
درنیابند چه میپنداری
۲
خفته پنداشتهای دلها را
که خدایت دهدا بیداری
۳
هر درخت آنچ که دارد در دل
آن بدیدهست گلی یا خاری
۴
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
۵
به خدا از همگان فاشتری
گرچه در پیشگه اسراری
۶
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه ز اندیشه چو بوتیماری
۷
چنگ اگرچه که ننالد دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
۸
ور بنالد ز غمی هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
تصاویر و صوت


نظرات