
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
۱
تو چرا جمله نبات و شکری
تو چرا دلبر و شیرین نظری
۲
تو چرا همچو گل خندانی
تو چرا تازه چو شاخ شجری
۳
تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری
۴
تو چرا صاف چو صحن فلکی
تو چرا چست چو قرص قمری
۵
تو چرا بیبنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری
۶
عاقلان را ز چه دیوانه کنی
ای همه پیشه تو فتنه گری
۷
ساکنان را ز چه در رقص آری
ز آدمی و ملک و دیو و پری
۸
تو چرا توبه مردم شکنی
تو چرا پرده مردم بدری
۹
همه دلها چو در اندیشه توست
تو کجایی به چه اندیشه دری
تصاویر و صوت


نظرات
همایون
پاسخ ولی هر سئوال در خود
پاسخی میآورد که میتواند به صورت پرسشی نو در آیدآنچه از نویی میاید مانند شهاب و اذرخش لحظهای و تابشی است نه آنکه مانند فیلم و جسم ممتد و پیوسته باشد، مانند یک نگاه شیرین، خنده گل، حس تازگی، آغاز یک خنده، یک غمزه، حس چابکی از ماه، حس یک دستی و پهناوری از دریا، درخشندگی الماس، آغاز شیدایی، آغاز رخسیدن، آغاز شکستن توبه، دریدن پرده از اینرو تنها یک اندیشه نو پرداز میتواند آن چه از هستی میاید را بگیرد و پیام آن را گسترش دهد و با سخن در آمیزد