
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
۱
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
۲
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
۳
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته چون استر خراسی
۴
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
۵
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری
از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
۶
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
۷
ای نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
۸
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
۹
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
۱۰
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
تصاویر و صوت


نظرات
پیرایه یغمایی