
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
۱
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
۲
دی بایزید بودی و اندر مزید بودی
و امروز در خرابی دردی فروش و مستی
۳
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
۴
امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی
۵
افزونی از مساکن بیرونی از معادن
آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی
۶
یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی رستی تمام رستی
۷
حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود
حیوان نهای تو حیی جستی ز کار جستی
۸
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی
۹
خامش مده نشانی گرچه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی هر خستهای که خستی
تصاویر و صوت


نظرات