
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
۱
اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی
۲
بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد
گرچه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
۳
تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
۴
چندین هزار خانه کی گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
۵
سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی
۶
چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی
۷
تبریز شمس دین را از لطف لابهای کن
کز باغ بیزمانی در ما نگر زمانی
تصاویر و صوت


نظرات