مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۲۹۶۴

۱

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

۲

افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر

گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

۳

گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو

درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

۴

گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو

زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

۵

گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است

زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

۶

گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است

این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

۷

چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد

بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

۸

گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را

زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

۹

تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد

تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

۱۰

گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی

در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

۱۱

گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری

فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

۱۲

چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده

شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

۱۳

ای همرهان و یاران گریید همچو باران

تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1714
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1085
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
هیچکس بی نام
۱۳۹۹/۰۳/۰۱ - ۰۸:۲۴:۴۸
الله اکبر از این همه نقل و شکر و قند و عسل که از دهن این بزرگمرد میریزه که حتی توانایی جمع کردنشو هم نداریم الحق و والانصاف که ما پارسی زبان ها :چه شکر فروش داریم که به ما شکر فروشدکه نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
user_image
امیر لطف زمان
۱۴۰۳/۰۲/۰۳ - ۰۷:۲۴:۵۹
بیت دوم اینگونه صحیح تر به نظر میرسه چون قافیه درونی هم داره افروخت روی دلکش شد سرخ همچو آتش گفتا بس است درکش تا چند ازین گدایی