
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
۱
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
۲
اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
۳
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی
۴
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی
۵
گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی
۶
فرزین کژروی و رخ راست رو شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
۷
رو رو ورق بگردان ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی
۸
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی
۹
آبی که محو کل شد او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی
۱۰
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
۱۱
ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی
۱۲
این دم خموش کردهای و من خمش کنم
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..