
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
۱
جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری
۲
چون از خودی برون شد او آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
۳
تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک
بستهست چشم هر دو از آن جان و دلبری
۴
عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این
چون آن او است خالق عالم به یک سری
۵
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری
۶
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری
۷
آن ذرهای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسری
۸
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
۹
درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
تصاویر و صوت


نظرات
همایون