
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
۱
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
۲
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
۳
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهای که از این پس وفا کنی
۴
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست
آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
۵
بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
۶
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
۷
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
۸
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد چونش بها کنی
تصاویر و صوت


نظرات
nabavar