
مولانا
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
۱
تا چند از فراق مرا کار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی
۲
دستم شکست دست فراقت ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
۳
هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ
کاین شیشهام تنک شد هشدار بشکنی
۴
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی ناچار بشکنی
۵
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود چو دل نار بشکنی
۶
باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
۷
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
۸
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه دستار بشکنی
تصاویر و صوت


نظرات