
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
۱
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند که دارد از کار آگهی
۲
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کز گل بیخار آگهی
۳
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
۴
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه بسوز بمگذار آگهی
۵
گفتا چگونه رهزن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
۶
گفتم چو یار گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
۷
نه چشم گشتهای تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
۸
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی
۹
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی
۱۰
چون میچشی ز لعل لب یار ناله چیست
بگذار تا کند گلهای زار آگهی
۱۱
نی نی ز بهر خود تو نمینالی ای کریم
بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی
۱۲
گردون اگر بنالد گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
بابک پرتو
بابک چندم
بابک چندم