
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۰۳
۱
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
۲
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی
۳
بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
۴
از روح بیخبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
۵
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
۶
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
۷
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
۸
گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
۹
بس کن که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
۱۰
بس کن که دانشست که محجوب دانشست
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی
تصاویر و صوت


نظرات
مسافر