
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
۱
آه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
۲
هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری
۳
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
۴
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
۵
کان شکر آن لبست باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
۶
نک شب قدرست و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی ستاره شماری
۷
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بیآب را کی دید قراری
۸
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری
۹
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
۱۰
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
۱۱
خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
۱۲
بهر کنارش همی کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
۱۳
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری
تصاویر و صوت


نظرات
..