مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۰۳۰

۱

سلمک الله نیست مثل تو یاری

نیست نکوتر ز بندگی تو کاری

۲

ای دل گفتی که یار غار منست او

هیچ نگنجد چنین محیط به غاری

۳

عاشق او خرد نیست زانک نخسبد

بر سر آن گنج غیب هر نره ماری

۴

ذره به ذره کنار شوق گشادست

گرچه نگنجد نگار ما به کناری

۵

آن شکرستان رسید تا نگذارد

سرکه فروشنده‌ای و غوره فشاری

۶

جوی فراتی روان شدست از این سو

کاین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری

۷

از سر مستی پریر گفتم او را

کار مرا این زمان بده تو قراری

۸

خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت

ماه غریب از چو من غریب شماری

۹

گفت مخور غم که زرد و خشک نماند

باغ تو با این چنین لطیف بهاری

۱۰

هفت فلک ز آتش منست چو دودی

هفت زمین در ره منست غباری

۱۱

دام جهان را هزار قرن گذشتست

درخور صیدم نیامدست شکاری

۱۲

هم به کنار آمد این زمانه و دورش

عاشق مستی ز ما نیافت کناری

۱۳

این مه و خورشید چون دو گاو خراسند

روز چرایی و شب اسیر شیاری

۱۴

جمع خرانی نگر که گاوپرستند

یاوه شدستند بی‌شکال و فساری

۱۵

رو به خران گو که ریش گاو بریزاد

توبه کنید و روید سوی مطاری

۱۶

تا که شود هر خری ندیم مسیحی

وحی پذیرنده‌ای و روح سپاری

۱۷

از شش و از پنج بگذرید و ببینید

شهره حریفان و مقبلانه قماری

۱۸

چون به خلاصه رسید تا که بگویم

سوخت لبم را ز شوق دوست شراری

۱۹

ماند سخن در دهان و رفت دل من

جانب یاران به سوی دور دیاری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1754
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1109

نظرات

user_image
..
۱۳۹۸/۰۱/۱۳ - ۰۵:۴۳:۰۸
درخور صیدم نیامدست شکاری..