
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
۱
هزار جان مقدس هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی
۲
چه روحها که فزایی چه حلقهها که ربایی
چو ماه غیب نمایی ز پردههای نهانی
۳
چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد چو قطرهای بچکانی
۴
توی ز کون گزیده توی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
۵
کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را که سخت سخته کمانی
۶
نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
۷
به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو آنی
۸
تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
۹
تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
تصاویر و صوت


نظرات