
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
۱
اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی
۲
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی
۳
از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی
وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی
۴
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی
ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی
۵
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی
۶
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی
۷
وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی
۸
ز گلشن رخ تو گلرخان همیجوشند
چرا چو حیز و محنث نهای نظر نکنی
۹
نگر به سبزقبایان باغ کآمدهاند
به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی
۱۰
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی
۱۱
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی
تصاویر و صوت


نظرات
همایون