
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
۱
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
برآمد از تک چه یوسفی معلایی
۲
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
۳
به چاه در نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
۴
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود گشت طور سینایی
۵
زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور
از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
۶
کسی که زنده شود صد هزار مرده از او
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
۷
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
۸
جهان چو آینه پرنقش توست اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی
۹
سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهای و نی رایی
تصاویر و صوت


نظرات