
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
۱
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری
۲
به جان من به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمیی مردمی و جان داری
۳
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گلست از الست خماری
۴
فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار
مجاز بود چنین نامها تو پنداری
۵
سماع و شرب سقاهم نه کار درویشست
زیان و سود کم و بیش کار بازاری
۶
بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد
ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری
۷
سری که درد ندارد چراش میبندی
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری
تصاویر و صوت


نظرات
رضا از کرمان
رسول خلیفه