
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
۱
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
۲
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شدهای تا هزار دل ببری
۳
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
۴
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
نظر چرات نبیند چو مایه نظری
۵
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
۶
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری
۷
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری
۸
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعله شرری
۹
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
۱۰
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
۱۱
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
۱۲
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
تصاویر و صوت


نظرات