مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۰۷۶

۱

بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی

زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی

۲

جهان ز نور تو ناچیز شد‌، چه چیزی تو‌؟

طلسم دلبری‌یی یا تو گنج جانانی‌؟

۳

زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت

که نامه همه را نانبشته می‌خوانی

۴

برون بری تو ز خرگاه‌ِ شش‌جهت جان را

چو جان نماند‌، بر جاش عشق بنشانی

۵

دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را

تو ترجمان‌بگ سرّ زبان مرغانی

۶

چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی

که آفت نظر جان صد سلیمانی

۷

درید چارق ایمان و کفر در طلبت

هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی

۸

به هر سحر که درخشی خروس جان گوید

بیا که جان و جهانی‌، برو که سلطانی

۹

چو روح من بفزوده‌ست شمس تبریزی

به سوی او برم از باغ روح ریحانی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1786
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1129

نظرات

user_image
..
۱۳۹۸/۰۵/۲۴ - ۰۸:۱۵:۰۱
جهان ز نور تو ناچیز شدچه چیزی تو!..
user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۰/۰۱ - ۰۷:۵۸:۳۲
چنین همائیست که خود ، دیرکجین یا نیایشگاه عشق وم هر را میسازد . نیایشگاههای این زنخدا ، بنام « دیر کجین » مشهور بوده اند . در بهمن نامه ، این رد پا، باقی مانده، که دیر کجین را هما ، دختر بهمن در راه به اصفهان میسازد . هما ، همان ارتا و سیمرغ یا خرّم است، و بهمن ، همان مینوی مینو یا تخم جهانست . هنوز کردها به خدا ، هوما میگویند . ولی موبدان زرتشتی این داستان را تحریف و مسخ ساخته اند ، تا« تئوری حقانیت به حکومت» را در ایران ، بکلی وارونه سازند، و آنرا ویژه خانواده گشتاسپ سازند ، که مرّوج دین زرتشت بوده است . از این رو آمده اند « بهمن » کینه توز، پسر اسفندیار را ، اینهمانی با « بهمن = خرد بنیادینی داده اند، که جهان از آن پیدایش می یابد، و بزمونه و اصل شطرنج است » داده اند . ولی از رد پاهائی که در این داستان باقی مانده ، دیده میشود که بهمن و همای حقیقی ، ربطی به پسر اسفندیار ندارد، و این هما، همان « کج » همان « رپیتا = دخترجوان ، رپیتاوین = دوشیزه نی نواز» است که در روز نوروز به گیتی میآید و جشن کژین ، جشن زایمان اوست. در این روزاست که جهان را میزاید، ولی برغم زائیدن ، با کره میماند . این « همیشه بکر شدن ، پس از دوباره زائی » ، بنیاد اندیشه نو بودن ، جشن بودن زندگیست . جهان و جان ، همیشه نو میشود . هرشب، بهرام و صنم ( هما ) همدیگر را در میان شب ، در آغوش میگیرند، و به خورشیدی نوین، آبستن میشوند، و هر روز بامداد، خورشیدی نو و روزی نو ، زائیده میشود . در ویس و رامین میآید که : شنیدستم که شب ، آبستن آید نداند کس که فردا ، زو، چه زاید