
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۰۸۲
۱
رهید جان دوم از خودی و از هستی
شدهست صید شهنشاه خویش در مستی
۲
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
۳
درست گشت مرا آنچ من ندانستم
چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی
۴
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی
۵
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
۶
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
۷
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
تصاویر و صوت


نظرات