مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۰۸۴

۱

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

۲

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

۳

سماع باره نبودم تو از رهم بردی

به مکر راه زن صد هزار طراری

۴

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست

به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

۵

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن

ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

۶

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند

به بحرها تو بیاموختی گهرباری

۷

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست

به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

۸

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب

چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

۹

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت

که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

۱۰

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا

ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

۱۱

به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک

چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

۱۲

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید

که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

۱۳

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی

چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

۱۴

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک

نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

۱۵

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار

کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1791
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1132

نظرات

user_image
میم الف
۱۳۹۸/۱۲/۰۵ - ۰۹:۳۷:۲۰
سماع‌باره! عجب ترکیب زیبایی!