
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
۱
به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
۲
چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی
۳
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
۴
غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی
۵
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
۶
به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
۷
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی
۸
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
۹
خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی
تصاویر و صوت

نظرات