مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۱۲۸

۱

تو هر چند صدری شه مجلسی

ز هستی نرستی در این محبسی

۲

بده وام جان گر وجوهیت هست

درآ مفلسانه اگر مفلسی

۳

غریبان برستند و تو حبس غم

گه از بی‌کسی و گه از ناکسی

۴

در این راه بیراه اگر سابقی

چو واگردد این کاروان واپسی

۵

لطیفان‌ِ خوش‌چشم هستند لیک

به چشمت نیایند زیرا خسی

۶

نه بازی که صیاد شاهان شوی

برو سوی مردار چون کرکسی

۷

نه‌ای شاخ تر و پذیرای آب

نه درخورد باغ و زر و مغرسی

۸

برو سوی جمعی چو در وحشتی

بیفروز شمعی‌، چرا مفلسی‌؟

۹

چو استارگان اندر این برج خاک

گهی کُنّسی و گهی خُنّسی

۱۰

خمش کن مباف این دم از بهر برد

چو در برد ماندی تو خود اطلسی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1859
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1233

نظرات

user_image
مجید
۱۳۹۳/۰۷/۲۷ - ۰۷:۳۰:۰۰
اشاره به وجود انسان است که انسان از جنش پادشاه یا همان خدا است اگر چه خود را در محبس افکار ذهن خود زندان کرده