
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
۱
رضیت بما قسمالله لی
و فوضت امری دلی خالقی
۲
لقد احسنالله فیما مضی
کذالک یحسن فیما بقی
۳
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی
۴
بخر جان و دلرا ز اندیشها
که بر جانها حاکم مطلقی
۵
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
۶
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
۷
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
۸
به صد لابه مخمور را می دهی
کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
۹
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
۱۰
چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
۱۱
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟!
۱۲
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
۱۳
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک میکش، بدان لایقی
۱۴
همه خارکس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی
۱۵
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!
تصاویر و صوت

نظرات
سعید