
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
۱
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله اندیشهایی
۲
جویی ز فکرت، داروی علت
فکرست اصل علت فزایی
۳
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری مرد صفایی
۴
فکرت درین ره شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
۵
بد نام مجنون رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
۶
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
۷
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیرهرایی
۸
صنعت رها کن، صانع بست استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
۹
او نیستها را دادست هستی
او قلبها را بخشد روایی
۱۰
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
۱۱
خامش! برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
تصاویر و صوت

نظرات
مرجان
نادر..