
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۳۹
۱
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
۲
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
۳
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
۴
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
۵
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
۶
اگرم شاه و بیتوام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
۷
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه میکنی
۸
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
۹
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
جانان