
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا از این کویی
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی
پیش رویت چو قرص مه خجلست
به چه رو کرد زهره بیرویی
عاشقان را چه سود دارد پند
سیل شان برد رو چه میجویی
تو چه دانی ز خوبی بت ما
ما از آن سو و تو از این سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان عشق چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهای و کمینه هندویی
به ستیزه در این حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
که نه در خانه ترازویی
هله ای ماه خویش را بشناس
نی به وقت محاق چون مویی
هله ای زهره زیر چادر رو
رو نداری وقیحه بانویی
تو بیا ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندر این ره نماند پای مرا
زانوم را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپست و نه راست در جانست
بو ز جان یابی ار بینبویی
ز آن شکر روی اگر بگردانی
گر نباتی بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه ماهِ دَه تویی
دلم از جا رود چو گویم او
همه اوها غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی
هین خمش که ار دیده کف نکند
نکند سیب و نار آلویی
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
بی نشان
بی نشان
بی نشان
پاسخ چرا هست بسیاری منکران و مشتبهان
پاسخ چون نباشد هست اگر امور به حقیقت و آنگونه باید و شاید تبیین شود سطح اقلش اینکه در عین اینکه مبدا وجودی هر جنس و سنخ جادویی چشمان توست در برابر و در مقایسه با همین مبدا هر جادو و جادویی حرام است .... ابواب تفکر هایی بسیط رو بر جان می گشایند ابدا ساده و به تبع فهم اولی از این درر شاهوار بی نصیب نمانیم ....
بی نشان
بی نشان