
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
۱
ای دلزار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
۲
اینچنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
۳
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او کرا داری؟
۴
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور اگر وفاداری
۵
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟!
۶
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
۷
هر سحر مر ترا ندا آید
سو ما آ، که داغ ما داری
۸
پیش ازین تن تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟!
۹
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟!
۱۰
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
۱۱
میروی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
۱۲
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
تصاویر و صوت


نظرات
نازیلا
سعید خسروی
بی نشان